محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

جیگر خاله

قبلا که نینی تر بودی,وقتی می رفتی بغل خاله زهرا,نق می زدی.خاله جون می گفت,من بلد نیستم بغلش کنم.انگار راحت نیست بغل من.دیشب که داشتی با خاله جون بازی می کردی,دست های کوچولویت را گرفت و بلد کرد تا راهت ببرد.شما چند قدمی با پاهای نازت برداشتی و  یه مسیری را رفتی.بعدش انگار خسته شدی.یه نگاه انداختی به چشم های خاله زهرا و دست هایت را بلند کردی به سمتش و خودت را انداختی بغل خاله جون.خاله جون سفت  بغلت گرفت و قربون صدقه ات رفت.چه قدر عشقی جونم.این نظر خاله جون هم بود.باید بگم این روزها دیگه با خاله زهرا دوست شدی نفسم.یواش یواش می تونی نظرت را به ما بفهمونی.داری اقا می شی عشقم:-*مامانی قربونت بره:-*که چه تندتند داری بزرگ می شی.الان که دار...
30 مهر 1393

اتلیه

عکس ها خاطره انگیزند .چه خودت بندازی,چه بری اتلیه.تازه اگه عکس ها از شما پسر دلبندم باشه که خیلی دیدنی تر و بامزه تر است.وقت اتلیه گرفتیم تا با هم بریم چند تا عکس بندازیم.از صبح دوشنبه که بیدار شدی بی قرار بودی.نمی دونم چی شده بود جونم.یه حالت بی قراری که شاید مربوط به دندون هایت باشه.قربونت برم مامانی که چه قدر اذیت شدی سر این دندون در اوردن.انشا... زود زود همش در بیاد  و راحت بشی.البته یه نکته دیگه هم هست=-Oاینکه وقتی ادم بزرگ ها نمی تونند متوجه بشوند که نینی کوچولوها چه شون شده,می گویند شاید مال دندونش است.:-)در مورد خودشان هم هر مریضی که دلیلش پیدا نشه ,می گویند عصبی است:-Pخلاصه اون روز راهی شدیم به سمت اتلیه.بابایی یه کم سرماخورده ...
29 مهر 1393

لیمو شیرین خوشمزه

مزه ی خوردنی های مختلف با هم فرق داره و شما پسر جیگر مامان هم این مزه های متنوع را تشخیص می دهی.دیگه اونقدر بزرگ شدی که سلیقه ی قشنگت را برای انتخاب مزه مورد علاقه ات به کار می گیری.خیلی داری تندتند بزرگ می شی جونم.دلم برای هر لحظه از این لحظات تنگ می شه:-*امشب بعد از شام,همه موافق بودند به جای چای بعد از غذا,لیمو شیرین و گریپ فروت بخوریم.من داشتم ست اتلیه ی شکل جغدت را کامل می کردم,اخه فردا می خواهیم با بابایی بریم اتلیه,و شما پیش بابایی و انا بودی.غدذا هم خورده بودی و با خواب عصرانه ای که هم کرده بودی,حسابی سرحال بودی.البته بابایی سرماخورده بود و انا لیموشیرین ها را برش می زد تا بابایی بخوره.دست بابایی که بالا می رفت تا لیموشیرین را بخوره ...
28 مهر 1393

محمدصدرای ماست خور

خیلی جالبه که نینی کوچولوها ,از هر کدوم از مامان یا بابا شان,یه سری خصوصیات را به ارث می برند جونم.مثلا گشاده دستی یا تنبلی یا درس خوانی یا خنده رویی و کلی چیزهای دیگه که اصلا به چشم کسی نمی اید=-Oبابایی خیلی ماست دوست داره و توی خونه انا اگر بابایی مهمون بود,حتما ماست هم جز تدارکات سفره غذا بوده و هست.شما هم ظاهرا این ویژگی بابایی را داری نفسم.هرچیزی که دوست نداشته باشی,وقتی همراه ماست می شه,می خوری:-!دایی جون امشب,سر سفره یه کاسه ماست گذاشت جلویت.شما هم از خداخواسته شیرجه زدی توی کاسه ماست.دست های نازت را می کردی توی کاسه و دایم مشتت را باز وبسته می کردی و انگشت های کشیده ات را از هم باز می کردی.خیلی عشقی جونم.محو تماشایت شده بودم ک...
27 مهر 1393

مرواریدهای سفید هیجان انگیز

روزها و شب ها این دنیا دنبال هم می گذرند و خیلی اتفاقات می افته و عمرمان می گذره.بعضی هایش شیرین مثل تو,بعضی هایش تلخ و بعضی هایش هیجان انگیز و مایه خوشحالی بقیه.باید بگم روز دوازده مهر سال نود وسه,وقتی دیدم دندونت در اومدع خیلی ذوق کرده بودم,به وجد اومدم.حس جالبی داشتم.حس این که بزرگ شدنت جلوی چشم هایم لحظه به لحظه داره طی می شه و چهقدر لذست بخش و شیرین دلبندم.روز قبل از عید قربان,متوجه شدم دندونت از زیر لثه ات بیرون زده و بالاخره از شر خارش وحشت ناک اش راحت شدی جونم.یه ماچ بزرگ از لپ ات کردم و گفتم مبارک باشه نازم.اول به بابایی پیامک دادم.بعدش به انا و خاله زهرا و عمه جون.یه فامیل برایت پیامک تبریک فرستادند با بوس.انا سفارش دندونک داد.زن د...
26 مهر 1393

پسرک باهوش دایی جون

روزها داره تند تند می گذره و اصلا باورم نمی شه که چه قدر زود داری بزرگ می شی جون مامان.خیلی دوستت دارم دلبندم.نمی دونم چرا هرچی این جمله را می گم,انگار حق مطلب ادا نمی شه و عمق دوست داشتنم توی قالب کلمه ها و جمله ها جا نمی گیره.تو نفس مامان و بابایی و از اینکه پسر به نازی داریم,خدای برزگ را شکر می کنیم.این روزها خیلی بیشتر نسبت به قبلا با اسباب بازی هایت سرگرم می شی جونم.انگار دیگه یواش یواش داری از دنیای دور و برت یه چیزهایی متوجه می شی .و اشیا و ادم ها برایت معنی دار شدند عشقم.به رفتارها عکس العمل نشون می دی.وقتی می گذارمت از بغلم روی زمین,با دست های کوچولویت سفت دستهای مامانی را می گیری.منظورت اینه که زمین نگذارمت.خوشحالی ات را می شه فهمی...
26 مهر 1393

محمدصدرا؛گل صحرا

بابای باباجون یعنی حاج رضا؛هر موقع که ما می اییم خونه باباجون برای شما یه شعر یا لقب جدید انتخاب می کنه جونم.مثلا محمدصدرا؛گل صحرا.این دفعه می گفتند:محمدصدرا طلای؛طلا طلای نابه؛طلای ۱۰۰ عیاره.همش به شما می گه:دوست دارم باباجون یه ورزشکار درست و حسابی بشی که شهرت جهانی داشته باشی.صبح ها برو مدرسه؛بعد از ظهرها هم  برو ورزش باباجون ننه جون برایت می خواند که محمدصدرای قندی؛اسبت را کجا می بندی!تو قبله شاه می بندی...وقتی می روی بغل باباجون؛دست های کوچولوی خط دارت را بالا می بری تا کلاه شان را بگیری.ایشون هم می گه:ای کلاه بردار.می خوای کلاه من را برداری!ای توی کلاه بابات ؛کلاه کلاه... خیلی دوستت دارند جونم انشا... همیشه سلامت باشند. ...
7 مهر 1393

بازی با روروک

از دو ماه پیش که روروک ات شکسته بودی،نتوانستیم برایت درستش کنیم تا امدیم خانه باباجون.باباجون همش می گفت بچه دوست داره روی پاهایش راه برود،درست کنید این روروک را. عمو جون برایت رو به راهش کرد.وقتی شما را گذاشتیم تویش،بدون هیچ وقفه ای پاهای کوچولویت را فشار دادی و به سمت چپ رفتی تا رسیدی به دراور.با دستگیره هایش یه کم ور رفتی و با چند ضربه دیگه رفتی به سمت چوب لباسی و جارو برقی که زیرش بود.دست های قشنگت را دراز کردی به سمت شان و اون ها را لمس می کردی.اصلا حواست نبود که داری حرکت می کنی.شاید هم این اپشن ات برایت خیلی پیش پا افتاده بود جونم.من که خیلی ذوقت را کردم دلبندم.پسر عشق مامانی دیگه وقتی این کارها را می کنی ،می خواهم بگیرمت بغلم و یه ب...
7 مهر 1393

اولین تاب سواری

دایی سعید زنگ زده بود به بابایی و گفته بود که با هم برویم بیرون تا یه حال و هوایی عوض کنیم.لباس های قشنگت را پوشیدی و راهی شدیم.همش دوست داشتی از پنجره به بیرون نگاه کنی.چندشب قبلش این کار را انجام نمی دادی.این هم یه اپشن جدید که بهت اضافه شده جونم.خیلی داری تندتند بزرگ می شی میوه دلم.به قول یکی،نمی شه حتی یه لحظه پلک زد!چونیکی از کارهای قشنگی را که انجام می دهی را از دست می دهیم .که واقعا حیف است.خیلی جیگری جونم به امیرحسین نگاه می کردی و وقتی اون شعر می خواند ،شما هم از خودت صدا در می اوردی ،انگار می خواستی همراهی اش کنی.به قول عمه بهار،ادم می خواهد بخورتت! با هم رفتیم رستوران.صندلی کودک شان را دوست نداشتی.تویش راحت نبودی جونم.بابایی ...
7 مهر 1393

عروسی عمه جون

چهارمهر مصادف با اول ذی حجه،سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه بود.که عمه بهار با سلیقه این روز خیلی قشنگ را برای شروع زندگی عاشقونه شان انتخاب کردند.ما هم همگی با هم اومدیم خونه ی باباجون تا توی مراسم قشنگ شان شرکت کنیم.شما اصلا از شلوغی خوشت نمی امد جونم.همش نق می زدی.البته انگار خوابت هم می امد.ولی چون سر وصدا زیاد بود نمی توانستی بخوابی.لباس سفید پوشیده بود چون لباس ابی ات که برای مراسم خریده بودیم توی خونه جا گذاشته بودم  نفسم.از اون موقع که لباس را پرو کردی عکس گرفتم.انشا... عکس اش را می گذارم توی وبت.عمه بهار که اومد توی مجلس ،گفت که دلش خیلی برایت تنگ شده میوه دلم.از ارایش گاه به عمو جون گفته بود دلم می خواهد محمدصدرا را ببینم....
7 مهر 1393